ثانیه های بهشتی |
سریع با استادم تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم ..از اینکه اصلا آمادگی ندارم و از طرفی هم سابقه تدریس نداشتم ..(آخه فکر میکردم حداقل دو هفته قبل از اردو باهام تماس میگیرن و من تو این دو هفته طرح درس آماده می کنم، ولی فقط 1 روز..) استادم: خانم ...باالاخره چی ؟باید از یه جایی شروع کنید ..خیلی عالیه ..حتما توصیه میکنم برید..منم کمکتون می کنم و.. وای خدای من ..تا زمان حرکت یه روز بیشتر مهلت نداشم..دلم هم نمیومد که نه بگم.. مامانم هم میگفت آخه تو .... گوشی رو برداشتم..الو..سلام آقای هاشمی من میام..گفتن: ....مطمئن باشید بهتون خوش میگذره!!! دعای بچه ها پشت سرتونه..بیایید عاشقشون میشید.. و من از آن زمان به بعد در ماکسیمم استرس بسر میبردم... الان که فکر می کنم میبینم این من نبودم که تصمیم گرفتم و این اراده ی من نبود که زبانم رو به پاسخ مثبت چرخوند چرا که وقتی گفتم میام شاخای خودم هم زده بود بیرون... تو اردو همش داشتم به این فکر میکردم که آقای هاشمی چه دعایی کرده بودند که زبانم قفل شده بود؟!..یا دعای چه کسی جلوی مخالفت جدی پدر و مادرم رو گرفته بود؟..چرا که بعدها متوجه شده بودم یه نفری که از قبل قرار بوده بیاد، نیم ساعت مانده به حرکتمون اومدنش رو کنسل کرده بود ولی من یه شب مونده به حرکت طلبیده شده بودم.. تازه فهمیدم که من هیچ کارم.. خدایا! شکرت ازاین همه لطف...
[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 6:32 عصر ] [ خادم ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |